اول: شانس محصول ذهن آدم‌هاي بدشانس است. فراورده كارخانه دروني كسي كه براي تحليل بدبياري‌هايش دنبال دليل مي‌گردد. پاسخ دم‌دستي معادلات چند مجهولي كه براي حل كردنشان حوصله و توان زيادي لازم است. بازي بزرگ و پي‌در‌پي زندگي، بيش از پيروز و خوشبخت، شكست خورده و ناكام توليد مي‌كند. جمعيت انبوه شكست‌خوردگان بالاخره بايد يك جور شوكران شكست را پايين بدهند و با مفهوم شكست كنار بيايند.  يكي از راه‌هاي رايج در تسهيل بلع اين تلخيِ بي‌نهايت، دست به دامن نيرويي ماورايي شدن است كه مانند پرنده‌اي بدقلق فقط روي شانه تعداد انگشت شماري مي‌نشينند كه دارند به ريش همه بدشانس‌ها لبخند مليح مي‌زنند.

دوم: درباره شانس نظريات گوناگوني وجود دارد. برخي شانس را يك برچسب دايمي، مادرزادي و همراه آدمي مي‌دانند. براساس اين نظريه آدم يا خوش‌شانس و يا بدشانس به دنيا مي‌آيد و تغيير اين وضعيت امكان پذير نيست. گروهي ديگر شانس را داراي ويژگي انقباضي و انبساطي دانسته و معتقدند همه آدم‌ها بالاخره خوش‌شانسند اما درجه و متر و معيارش بالا و پايين مي‌رود.  گروهي هم كلا شانس را بهانه‌اي براي سرپوش گذاشتن روي شكست‌هايشان مي‌دانند. از تركيب اين سه نظريه مي‌توان به چنين داستاني رسيد. يك داستان معمولي از خوش شانسي و بد شانسي.

سوم: يك روز معمولي. بهترين نوازنده ويولن جهان با نواختن 4 فصل ويوالدي تو را از خواب بيدار مي‌كند. از خانه بيرون مي‌آيي همسايه‌ات كه  BMW- X6  دارد با لبخند از تو تقاضا مي‌كند با ماشينش تو را به محل كارت برساند. در محل كار همه به تو تبريك مي‌گويند. از ميان 50 كارمند، حاج آقا خدابخش، مدير روزنامه، سنوات و حق‌التحرير تو را واريز كرده‌ است. از بانك زنگ مي‌زنند كه برنده ويلاي مبله در خزر شهر شمالي تو هستي. هنوز وقت نكرده‌اي به همكارانت شيريني بدهي كه خواهر كوچكت زنگ مي‌زند و مي‌گويد بورسيه دانشگاه كلمبيا شده و چون از يك خانواده نابغه است خواهرش هم مي‌تواند به عنوان شهروند با همه امكانات رفاهي با 5000 دلار حقوق در بهترين نقطه «هونولولو» در مرکز ایالت هاوایی در آمریکا زندگي كند. هنوز داري با خواهرت هورا ميكشي كه همخانه‌ات، زنگ مي‌زند و خبر مي‌دهد كه وقتي داشته باغچه خانه را مرتب مي‌كرده، در زير خاك باغچه، صندوقچه‌اي پر از زمرد و طلا پيدا كرده. روي صندلي ولو مي‌شوي و از پنجره به بيرون خيره. همكارت زير لب مي‌غرد كوفتت شود اين همه شانس...

چهارم: يك روز معمولي . ميان اين همه خانه فقط خانه تو زير مترو است و با حركت اولين مترو خانه‌ات به لزره درمي‌آيد و تو مثل سگ تي‌پا خورده از خواب مي‌پري.هنوز منگ خوابي كه وانت همسايه با سرعت به ماشينت مي‌كوبد. همسايه تقاضا مي‌كند كه چون بيمه‌اش تمام شده به روي خودت نياوري. لنگ لنگ به سمت روزنامه مي‌روي. احمد غلامي سردبير ضميمه روزانه روزنامه اعتماد و سردبير ضميمه 5شنبه روزنامه اعتماد و احتمالا سردبير ضميمه‌هاي آينده اعتماد، اسمت را از شناسنامه روزنامه حذف كرده و مي‌گويد صلاح تو را مي‌خواهد. خانم همامي از دفتر حاج آقا خدابخش زنگ مي‌زند و مي‌گويد: متاسفانه از ميان 50 نفر فقط به شما سنوات تعلق نمي‌گيرد. دليلش را هم اگر يك روزي روزگاري توانستي حاج آقا را ببيني از ايشان بپرس.  خواهرت زنگ مي‌زند و خبر مي‌دهد كه در دانشگاه نور سوادكوه قبول نشده اما اگر براي ثبت نام در دانشگاه مكاتبه‌اي الشتر برايش 100 ميليون وثيقه يا سند بگذارم، مشكلش حل مي‌شود. از بانك زنگ مي‌زنند كه به علت مشابهت اسمي با بزرگترين كلاه بردار اسناد بانكي براي جلوگيري از مصادره اموال بايد بروي استشهاد محلي و تاييده از دادگاه بياوري هنوز تلفن را قطع نكرده‌اي كه همسايه بغل‌دستي،خبر مي‌دهد كه بر اثر ريزش تونل مترو، خانه‌ات زيرزمين فرو رفته. روي صندلي ولو مي‌شوي . از پنجره به بيرون خيره. همكارت زير لب مي‌غرد كوفتت شود اين همه شانس....