حراج یه تراس بزرگ آفتابگیر که هیچ گیاهی توش رشد نمیکنه
تا مدتها پیش با گل و گیاه نمیتونستم به عنوان یک موجود زنده ارتباط برقرار کنم. این عدم ارتباط دو طرفه بود. اگر از سر اتفاق گل و گلدان و گیاهی به واسطه کسی از خونم سر درمیآورد، ظرف یک هفته چلوس و خشکیده میشد. این بنبست ارتباطی ادامه داشت تا این که یه خونه گرفتم با یه تراس بزرگ آفتابگیر که هر کی نگاهش بهش میافتاد، میگفت اینجا جون میده واسه این که یه باغ خوشگل بشه.
من حرف اغراقآمیز دوستان رو خیلی جدی نمیگرفتم. تا این که سر و کله یه بنفشه تو خونه پیدا شد. این بنفشه رو دوستی برام با دستای خودش قلمه زد و با عشق توی دو تا کوزه کاشت. رفتار عاشقانه این دوست و حرفهای دوستای دیگه درباره تراس و رویای باغ قشنگ کار خودش رو کرد. با وجود اون سابقه ننگین در زمینه ارتباط با گیاهان رفتم بازار گل و ولخرجی مبسوطی راه انداختم و 350 هزار تومان گل و گیاه خریدم و همه رو چیدم توی تراس.
همه چیز زندگیم رنگ و بوی تازهای گرفت. خونم حس قشنگ زندگی پیدا کرد. گیاهان روز به روز زیباتر شدند و کلی گل دادند. تئوری عدم ارتباط دو طرفه با گل و گیاه از ذهنم فرار کرد و من به معجزه غریب طبیعت ایمان آوردم.
هر روز به عشق آب دادن به گلها صبح زود از خواب بیدار میشدم و مثل یک باغبون مهربون با دو تا آبپاش رو تراس بودم تا گلهای نازنین رو بررسی کنم. باهاشون حرف بزنم و ازشون حرفهای قشنگ بشنوم. شدم مشتری سایتهای گل و گیاه. سرزدم به فروشگاههای خاک و کود. وسایل باغبونی خریدم. از آبپاشهای رنگی گرفته تا قیچی و دستکش و بیلچه حرفهای.
همه چیز تا یک هفته پیش خوب و قشنگ و رویایی بود. اما یهویی نمیدونم، شاید هم میدونم و نمیخوام که بدونم که چرا همه چیز به هم ریخت. پژمردن بنفشهها اولین تلنگر بود. بعد نوبت به گلدونی رسید که من اسمش را گلهرز گذاشته بودم. بعدش هم برگریزان بنجامین شروع شد و برای تکمیل شدن همه چیز، دیروز دیدم گلهای سانازم زرد شدن.
مشکل را به پیشکسوتها و اهل فن در میون گذاشتم. برایم یک لیست بلند بالا نوشتن که با انجام آنها زندگی را به گلهای در حال احتضار برگردونم. اما اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد.
امروز از صبح بیکار بودم و تا لنگ ظهر تو تخت ولو. مرتب لیست دوستان را تو ذهنم بالا و پایین میکردم. اما دست و دلم به کار باغبونی نمیرفت.
احساس میکنم مثل یک آدم بیایمان شدهام که نه تنها به معجزه که به هیچ تغییر دیگه هم اعتقاد نداره. فکر میکنم این گلها یک چیزی کم دارند که با پیشنهاد و توصیه نمیشه دوباره زنده شون کرد. گل و گیاههای من شبیه یک جسدن که با شوک هم به این زندگی برنمیکردند. شدم همون آدم قبلی. با یه تراس بزرگ آفتابگیر که هیچ گیاهی توش رشد نمیکنه.
دارم کتاب «بعد از سلام چه میگویید؟» اریک برن را میخونم. یک جایی گفته: «موقعیت انسان میسازد و انسان به موقعیت معنی میدهد» آره همین طوره ولی بعضی وقتها انسان و موقعیت همدیگر رو با هم خراب میکنند. تا معنای دیگری از راه برسه، معنای سوم واقعیته.